بيبي زينب جون من رسيده بر لب دل من به غم اسيره، اصغرم داره ميميره يه دفعه اون نامرد صدا زد حرمله چرا جواب حسينو نميدي؟ گفت امير؛ بچهرو هدف بگيرم يا بابارُ. صدا زد
حرمله مگه زير گلوي بچه رو نميبيني. يه تير سه شعبه به كمان گذاشت، تيري كه زهرآگينه، اين بچه با لبهاي خشكيده تو بغل باباس. چشماش بازه داره لشكر و نگاه مي كنه يه دفعه بابا ديد بچه داره بال بال ميزنه.
طفل شش ماهه كه ديده كه به خاك و خون تپيده زينب جان
دلم پر سوز و گدازه، موقع كفن و نمازه آقا، عليمو ميخواي دفن كني، آبش دادن يا نه.
روي طفلم خاك نريزين، ببين چشماش هنوز بازه ديدن آقا حسين رفته تو بيابونا گريه ميكنه، يه چيزايي رو از رو زمين ميزاره تو لباسش. ميدوني چيه؟
زينب اومد گفت داداش چيكار داري ميكني؟ آقا گفت زينب دارم سنگا رو جمع ميكنم. آخه فردا شب و داره نگاه ميكنه.
طفل من نمونده زنده، دلم و زريشه كنده من نميدونم چي ديده، كه هنوز داره ميخنده يه نگاه كرد به علي كوچولوش، علي جان، عليِ قشنگِ مادر، قربون گلوي نازك پاره پارت برم. بگم چي گفت:
تو ديگه غصه نداري، به جنان ره ميسپاري وقتي زهرا بغلت كرد، رو سينش پا نگذاري