بالا گرفت بر منِ دلخون چو كارها صياد من شدند تمام شكارها بيمايگان به دايه انيسند تا به تيغ زنگارْ بسته آينة كارزارها بي مُهر و موم نامه به هم قرض ميدهند نان قرض ميدهند به هم خانهدارها
كوفه و بوي غريبي و من و تنهايي كوفه و نيمه شب و غصهي بيمأوايي كوفه غوغاست همه شور و هياهو دارند چند وقتيست كه با تير و كمان خو دارند به همان طفل كه مادر به كنارت خواباند طرح آن تير سه شعبه تن من را لرزاند
ميان كوچه ميگردم كسي شايد دهد راهم اگرچه دوري از كوفه بهياد روي تو ماهم امان از قوم پستي كه نمك نشناس ميباشد ببين از خُدعه چون يوسف فتاده در تَهِ چاهم لب و دندان خونين و جمال سوخته دارم كه اين سوغاتيام باشد ز مهمانيِّ كوتاهم كساني را كه من ديدم زِغيرت جمله محرومند ز بيرحميِّ اين مردم پريشانِ تو اي شاهم وصيّت كردم از غربت به آنكه قاتلت گردد همينجا هم خيانت كرد اين عدوان گمراهم
كوفه يك شهر پرآشوب و پر از نيرنگ است ميهمانداريِّ اين قوم، فقط با سنگ است رسمشان حيلهگري سنّتشان تزوير است بهر قتلت به كف كودكشان شمشير است به دل مردم نيرنگ و ريا واهمه نيست به لب هيچ كسي زمزمهي فاطمه نيست
به شهر كوفه پُر دردم، ميان كوچه ميگردم نميخواهم كه از خجلت، دگر سوي تو برگـردم شكسته قلب پرخونم، شبيه نيل و جِيحونم تو سرگردان در اين صحرا، من از هجر تو مجنونــم الا اي زادة حيدر، بيا در كوفه و بنگر
كوفيان طايفهاي صد رنگند صبح در بيعت و شب با سنگند باغهاشان همه مثل فدك است كه پذيرائيشان با كتك است سينههاشان همه نيلي باشد دستهاشان پُرِ سيلي باشد آب بر تشنه لبان ميبندند