ميان كوچه ميگردم كسي شايد دهد راهم اگرچه دوري از كوفه بهياد روي تو ماهم امان از قوم پستي كه نمك نشناس ميباشد ببين از خُدعه چون يوسف فتاده در تَهِ چاهم لب و دندان خونين و جمال سوخته دارم كه اين سوغاتيام باشد ز مهمانيِّ كوتاهم كساني را كه من ديدم زِغيرت جمله محرومند ز بيرحميِّ اين مردم پريشانِ تو اي شاهم وصيّت كردم از غربت به آنكه قاتلت گردد همينجا هم خيانت كرد اين عدوان گمراهم
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !