شيخ حسن نقل ميكنه يه مرد بود به نام مُخَيْلِفْ، سالها بود كه به فلج دچار بود. هر سال محرم با دست، خودشو رو زمين ميكشوند. يه گوشهاي از مجلس عزاداري مينشست. يه روز مداحي شروع به مصيبت عباس كرد جمعيت رو پا ايستاده فرياد ميزدن وا عباسا ... تو اون شور و غوغا يك دفعه ديدن مخيلف
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !